محجوب
زمین خدا که سنگ وخاک است
بزرگ است
وسیع است،
آن وقت تو دلت اینقدر تنگ است ؟
مرحوم دولابی
باران که دارد می بارد،
من نمی فهمم!
شما چرا نمی رقصید؟
مرحوم دولابی
لطفا نازک نارنجی ها
ماسک بزنند
این شعر شیمیایی است.
شعر از رضا علی اکبری
رودخانه ، حیاتش
در ترک ماندن است.
پس باید رفت
اگر نه عادات وتعلقات ما را در بند
می کشد
واز ظلمات درونمان
مردابی ظاهر می شود.
آقا مرتض آوینی
همیشه دوست داشت موازی باشد نه این طرف نه آن طرف ...
...راه افتادند ، دوباره با هم ، شانه به شانه ، به هم فکر نمی کردند ؛ با هم به او می اندیشیدند.
صحرا ساکت بود و فقط صدای 4 قدم می آمد .
زن پرسید : « وقتی به خیمه آقا رفتی چه گفتند به تو ؟»
شاید منتظر شنیدن وعده ای بود، غنیمتی ویا شاید بهشتی !
تارهای مرد از شوق لرزیدند:« گفتند سرت در راه ما بریده خواهد شد!»
زن در شگفتی نماند، چیزی نپرسید. زن فهمید ، عشق را،اگر او بگوید سرت در راه ما بریده خواهد شد.
پس دلیل کافی بوده است. برای همه چیز ؛ برای سر از پا نشناختن ، برای این بی تابی ها ، دلیل ، کافی بود
برای این هجرت. ...
عاشورا یک نتیجه بیشتر ندارد یا منطبق هستی (الاروح التی حلت بفنائک)
یا متقاطع ! (شایعت وبایعت وتابعت علی قتله).
در عاشورا برای موازی بودن هیچ راهی نیست.
در عاشورا یا این سو هستی یا آن سو وچه انتخاب چه سخت است وقتی تو را
هنوز به خیمه صدا نکرده اند وچیزی نگفته اند که حال خودت را نفهمی ،
سخت است ، وقتی قرار باشد با عقلت عشق را انتخاب کنی .
و وای اگر حضرت عشق به خیمه نخواندمان!
... حال غروب بود .زن غلامش را صدا کرد: «این کفن را ببر وآقایت را کفن کن»
چیزی نگذشت غلام برگشت:«پسر پیغمبر کفن نداشت نتوانستم آقایم را کفن کنم!»
صلوات بر محمد(ص) وخاندان طاهرش
وآنگاه که می خوانمت، صدای مرا بشنو.
به من نگاه کن وقتی که با تو راز و نیاز می کنم.
من گریخته ام به سوی تو هم اینک ، ودر میان دستهای توهستم .
خسته ودرمانده وزمین گیر،
در آغوش تو زار زار گریه می کنم و همه امید م
به توست وآنچه در دستهای توست .
تو می دانی که درونم چه می گذرد،
تو ازنیازهای من باخبری ،تو خوب مرا می شناسی وهیچ چیز از توپوشیده نیست .
پیش می تازم
دنیا بیاید وتماشا کند
بگذار همه ستارگان ، همه سنگ ها ، همه درخت ها ، همه خانه ها شاهد باشند
آسمان شاهد باش که در زیر سقف بلند تو
یک تنه با انبوهی کبیر از تانک ها و زره پوش ها وسربازان کفر روبرو شدم
لحظه ای تردید به دل راه ندادم
ذره ای از فعالیت شدید دست برنداشتم
مثل ماهی در حال سرخ شدن از نقطه ای به نقطه ای دیگر می غلطیدم
و رگبار گلوله در اطراف من می بارید
ومن نیز به چهار طرف تیراندازی می کردم
وسربازان کفر را بر خاک می ریختم
ای زمین تو شاهدی که خون از بدنم جاری بود
وبا خاک های تو گلی گلگون بوجود آورده بود
ومن ابا نداشتم که تا آخرین قطره خون خود را تسلیم کنم
احساس می کردم که عاشوراست و در حضور حسین می جنگم
واو چابکی وزبردستی مر اتحسین می کند
و از قربانی شدن در بارگاه عشق آگاهی دارد
او می داند که چقدر به او عاشقم وچگونه حاضرم که در راهش جان ببازم