محجوب
من همسفر شراب ، از زرد به سرخ
مـن همـره آفـتـاب ، از زرد بـه سـرخ
یک روز به شوق هجرتی خواهم کرد
چـون هجـرت آفتاب ، از زرد به سرخ
مرحوم قیصر امین پور
لحظه های حسینی ، لحظه های انتخاب بین درد وعافیت،
بین مرگ وزندگی ، بین عشق وهوس ، انتخاب بین ماندن
و رفتن ، بین دروغ ورست، بین عافیت وشهادت است.
استاد رحیم پور
زیر این سقف کبود
راز ماندن در چیست؟
گفت: در رفتن من
کوه پرسید و من؟
گفت: در ماندن تو
بلبلی گفت: و من؟
خندهای کرد و گفت:
در غزل خوانی تو
آه از ان آبادی
که در آن کوه رود
رود مرداب شود
و در آن بلبل سرگشته سرش را به گریبان ببرد
من و تو، بلبل و کوه و رودیم
راز ماندن جز در، خواندن من، ماندن تو، رفتن یاران سفر کردهیمان نیست، بدان!
«زنده یاد ابوالفضل سپهر»
برای سفری که هنوز معلوم نیست بروم یا نه!
برای دلم دعا کنید،سخت هوایی شده!
... و اما دوست/دوباره شب های منور/دوباره تعارفِ لبخند/
دوباره تعارف عبور،/میان خارزارهای"مین"وتعارف گشودن معبر/
تا سمت خانه خورشید./دوباره در هر نگاه/رنگ علاقه دیدن/
وشیشه های مهربانی را/"ها"کردن، برق انداختن.
دوباره شب های بی مهتاب/حوالی دریا و باران/
بی چتر قدم زدن،/از پروانه ها سخن گفتن
.....
سفر از خاک آشنا /از اقلیم چشمه ها وشبنم ها
تا غربتی غریب/همراه با ابر های خشک ، بی باران.
تا غربتی میان حصارهای بی فرصتِ یک لبخند،/
وبی مجالِ دیدنِ یک پیچک،/
تولد یک پروانه!
خودم هم نمی دانم کجای این شعر
به شهادت حاج رضوان ربط دارد!!!!!
ولی خوب چیکار میشه کرد؟به دلم
نشست!
همین.
می شود این جا
گوشه ی همین گلیمِ کهنه بنشینم؟
مسافرم
تازه از راه رسیده ام،
پیشانی شکسته امنشان می دهد
که از مادر
به خوابِ آب وآینه می رسم.
بعد از شما به سایه ما تیر می زدند
زخم زبان به بغض گلو گیر می زدند
پیشانی تمامی شان داغ سجده داشت
آنان که خیمه گاه مرا تیر می زدند
این مردمان غریبه نبودند ای پدر
دیروز در رکاب تو شمشیر می زدند
غوغای فتنه بود که با تیغ آبدار
آتش بجان کودک بی شیر می زدند
ماندند در بطالت اعمال حجّشان
محرم نگشته تیغ به تقصیر می زدند
هم روز و شب به گرد تو بودند سینه زن
هم ماه و سال ، بعد تو زنجیر میزدند
از خلق های تشنه صدای اذان رسید
در آن غروب تا که سرت بر سنان رسید
-علیرضا قزوه
ما
اهل عادت شده ایم.
رویاهای ماه پروانه را نمی فهمیم
رویا های دست بر چشم دریا کشیدن
رویا های سفر تا دره های ابریشم وحریر
رویای سفر تا دره های ستاره وانگور را نمی فهمیم.
روبای سفری تا "جنوب " رفتن
و آسمان را نماز بردن،
پشت خاکریزی ، یادگار از حمله دیروز.
و چتر های منور دیروز را
از خاک های خاموش ، برچیدن.
ما
رویای نخل سوخته
رویای نخل های بی سر را نمی فهمیم
ما اهل عادت شده ایم.
بی رویا، تا همیشه ، تا کجاهای خاموش
مانده ایم!
بی نگاه، تا همیشه
مرده ایم! رضا کاظمی