محجوب
همیشه دوست داشت موازی باشد نه این طرف نه آن طرف ...
...راه افتادند ، دوباره با هم ، شانه به شانه ، به هم فکر نمی کردند ؛ با هم به او می اندیشیدند.
صحرا ساکت بود و فقط صدای 4 قدم می آمد .
زن پرسید : « وقتی به خیمه آقا رفتی چه گفتند به تو ؟»
شاید منتظر شنیدن وعده ای بود، غنیمتی ویا شاید بهشتی !
تارهای مرد از شوق لرزیدند:« گفتند سرت در راه ما بریده خواهد شد!»
زن در شگفتی نماند، چیزی نپرسید. زن فهمید ، عشق را،اگر او بگوید سرت در راه ما بریده خواهد شد.
پس دلیل کافی بوده است. برای همه چیز ؛ برای سر از پا نشناختن ، برای این بی تابی ها ، دلیل ، کافی بود
برای این هجرت. ...
عاشورا یک نتیجه بیشتر ندارد یا منطبق هستی (الاروح التی حلت بفنائک)
یا متقاطع ! (شایعت وبایعت وتابعت علی قتله).
در عاشورا برای موازی بودن هیچ راهی نیست.
در عاشورا یا این سو هستی یا آن سو وچه انتخاب چه سخت است وقتی تو را
هنوز به خیمه صدا نکرده اند وچیزی نگفته اند که حال خودت را نفهمی ،
سخت است ، وقتی قرار باشد با عقلت عشق را انتخاب کنی .
و وای اگر حضرت عشق به خیمه نخواندمان!
... حال غروب بود .زن غلامش را صدا کرد: «این کفن را ببر وآقایت را کفن کن»
چیزی نگذشت غلام برگشت:«پسر پیغمبر کفن نداشت نتوانستم آقایم را کفن کنم!»