محجوب
گفتند :خویش رابایست قربانی کنی !
گفت:باکی نیست،که خویشی در میان نیامده است
بانگ آمد:واکبرت را ،اصغرت را ، قاسم وعبدالله را
گفت:فدائیان رهند
- عباس را بازوان از تن جداکنند وبر سرش عمود آهنین
و در چشمانش تیر بنشانند
گفت : چه باک؟
- آخرین امیدش ، مشک آبی که به دهان گرفته به
خیمه ها نرسد وکودکان از تشنگی بمیرند.
گفت: غم نیست، جدشان سیراب خواهد کرد
- زینب به اسیری رود.
گفت : چه بیم
- همسران وزنان کاروان آوارگی کشند
دخترانت سیلی خورند
خیمه هایت بسوزند
بر کشته ها به سم ستوران بتازند
سرت بر نیزه برند
وبیش از این
و پاسخ داد: لبیک
هر که در این بزم مقربتر است
جام بلا بیشترش می دهند
محمد رضا زائری/خیمه گاه