محجوب
برای دلتنگی هام
وبعد از مدتها ، رفتم سری بزنم به آنها
امروز را می گم!
مثل همیشه ، شروع کردم
از ردیف بالایی ، قدم زنان:
بسم الله الرحمن الرحیم/ الحمد الله رب العالمین.
وباز هم همان تکرار توقف
بعد از رب العالمین
که ادامه دادم :
آمده ام برای اینکه فاتحه ای بخوانید
برای روح مرده ام.
وادامه دادم اما با سکوت
تا حرف بزنند چشمهایم با نگاهشان
تا که دوباره رسیدم
وایستادم به همان
ایستگاه چندساله
که روبرویش ستونی بود
به سه رنگ ، شاید برای
تکیه دادن از ضعف وسستی
-به رنگ سفید-
وبرای من که،
تکیه دادن عادتی شده بود، به آن
بعد از نگاهش که
هنوز هم بعد از سالها
بهانه ای بود
برای جاری شدن اشک
وگلایه کردن...
و وای محسن
محسن ، چقدر من
خسته و دلتنگم
بگیر ، مثل همیشه دستانم را...