سفارش تبلیغ
صبا ویژن
 
آن را که نانخور کم است یکى از دو توانگرى‏اش فراهم است . [نهج البلاغه]
 
امروز: چهارشنبه 103 آذر 28

کبوتر حرم

... جمعیت انگار سال هاست آب نخورده اند، انگار اصلا آب نخورده اند. با عجله کاسه های طلائی را پرآب می کنند. تصویر لرزان گنبد می افتد توی آب کاسه های طلائی، و می رسد به لب های تشنه. من هم کاسه ای را نصفه آب می کنم و آرام در پلاستیک را باز می کنم. سرش را بیرون می آورد و جمعیت را نگاه می کند. کاسه را می آورم نزدیکش. او هم نوک صورتی رنگش را توی کاسه می کند و آب می خورد. انگار خیلی تشنه بوده. انگار اصلا آب نخورده. کاسه را دوباره پر می کنم و خودم هم می نوشم. هم آب را، هم طلائی لرزان گنبد توی کاسه ی آب را. سلام می دهم به حسین(ع). کاسه را می گذارم سر جایش و می آیم سمت پنجره فولاد.
 جمعیت آن جا بیشتر است، خیلی بیشتر. ده ها دست، گره شده در پنجره فولاد. پنجره فولادی که درست روبه روی ضریح آقاست. پنجره فولادی که سبز می زند، از بس پارچه ی سبز به آن بسته اند. و قفل ها، قفل هائی که انتظار دستی را می کشند که بدون کلید، همه ی قفل ها را باز می کند.
کبوتر را از توی پلاستیک در می آورم. می خواهد فرار کند، پرواز کند و برود. حواسم هست. حواسم هست هم فرار نکند و هم خیلی محکم توی دستم نگیرمش. یک وقت اذیت نشود. کبوتر های امام رضا(ع) را نباید اذیت کرد. او هم قرار است کبوتر حرم شود، از همین امشب. کبوتر را می آورم مقابل صورتم، توی چشم های ریز و سیاهش نگاه می کنم. سرم را کنار گوشش می آورم و زمزمه می کنم. به اش می گویم از امشب صاحبش امام رضا(ع) است. به اش می گویم دیگر کبوتر حرم شده. به اش می گویم یک وقت جائی نرود، از امام رضا(ع) جدا نشود. اما بعد فکر می کنم کدام کبوتر است که پایش ـ یا بهتر بگویم، بالش ـ به حرم باز شود و بعد هوس کند جای دیگری برود، جای دیگری پرواز کند؟ کجا بهتر از صحن و سرای آقا؟ کجا بهتر از سقاخانه و گنبد و پنجره فولاد؟ نه، کبوترم هیچ جائی نمی رود. فکر کنم تا آخر آخر عمرش، همین جا بماند. و باز زمزمه می کنم، حرف هائی که ته ته دلم مانده را به اش می گویم. چه خوب هم گوش می دهد. ازش می خواهم برود و همین حرف ها را بدون کم و زیاد به امام رضا(ع) بگوید. بعد می آیم کنار چادر برزنتی سبزی که روی داربست ها کشیده اند، کنار سقاخانه، رو به روی پنجره فولاد. کف صحن را زیرسازی می کنند و چادر را برای این زده اند که خرابی های بنائی، فضای قشنگ صحن را به هم نزنند.
دستانم را کم کم شل می کنم، و بعد یک دفعه می آورم بالا و کبوتر را پرتاب می کنم توی آسمان نورانی حرم. کبوتر بال می زند و چرخ می زند و صاف بالای چادر برزنتی سبز، مقابل آقا، رو به روی پنجره فولاد می نشیند. رو می کند به سمت آقا. تعجب می کنم. انتظار نداشتم همین اول کار، همه ی حرف هایم را به آقا بزند. کبوتر همان جا نشسته و انگار زمزمه می کند. نگاه می کنم به گنبد، به پنجره فولاد، و به کبوتری که از حالا دیگر کبوتر امام رضا(ع) است. چند دقیقه ای همان جا روی چادر برزنتی سبز، رو به آقا می نشیند، من هم کنار سقاخانه می ایستم.
و بعد کبوتر پرواز می کند، بال می زند و چرخ می زند و می آید روی سقاخانه، روی بام طلائی و گنبد شکلش. می نشیند کنار بقیه ی کبوتر های جلد حرم. کبوتر ها برایش جا باز می کنند. لابد با هم خوش و بش می کنند. لابد از او می پرسند این چند دقیقه، به آقا چه گفته. می دانم که به آن ها نمی گوید. آخر همه اش رازی بوده بین من و کبوتر و آقا!...


 نوشته شده توسط محجوب فاطمی در پنج شنبه 86/5/25 و ساعت 5:9 عصر | نظرات دیگران()
درباره خودم

محجوب
محجوب فاطمی
مطالب این صفحه شاید ترواشات ذهن بیمار من نباشد،ولی هرچه هست از دغدغه ها و دوست داشتنی هایم است.

آمار وبلاگ
بازدید امروز: 28
بازدید دیروز: 2
مجموع بازدیدها: 85312
جستجو در صفحه

لوگوی دوستان
خبر نامه