محجوب
همیشه دوست داشت موازی باشد نه این طرف نه آن طرف ...
...راه افتادند ، دوباره با هم ، شانه به شانه ، به هم فکر نمی کردند ؛ با هم به او می اندیشیدند.
صحرا ساکت بود و فقط صدای 4 قدم می آمد .
زن پرسید : « وقتی به خیمه آقا رفتی چه گفتند به تو ؟»
شاید منتظر شنیدن وعده ای بود، غنیمتی ویا شاید بهشتی !
تارهای مرد از شوق لرزیدند:« گفتند سرت در راه ما بریده خواهد شد!»
زن در شگفتی نماند، چیزی نپرسید. زن فهمید ، عشق را،اگر او بگوید سرت در راه ما بریده خواهد شد.
پس دلیل کافی بوده است. برای همه چیز ؛ برای سر از پا نشناختن ، برای این بی تابی ها ، دلیل ، کافی بود
برای این هجرت. ...
عاشورا یک نتیجه بیشتر ندارد یا منطبق هستی (الاروح التی حلت بفنائک)
یا متقاطع ! (شایعت وبایعت وتابعت علی قتله).
در عاشورا برای موازی بودن هیچ راهی نیست.
در عاشورا یا این سو هستی یا آن سو وچه انتخاب چه سخت است وقتی تو را
هنوز به خیمه صدا نکرده اند وچیزی نگفته اند که حال خودت را نفهمی ،
سخت است ، وقتی قرار باشد با عقلت عشق را انتخاب کنی .
و وای اگر حضرت عشق به خیمه نخواندمان!
... حال غروب بود .زن غلامش را صدا کرد: «این کفن را ببر وآقایت را کفن کن»
چیزی نگذشت غلام برگشت:«پسر پیغمبر کفن نداشت نتوانستم آقایم را کفن کنم!»
صلوات بر محمد(ص) وخاندان طاهرش
وآنگاه که می خوانمت، صدای مرا بشنو.
به من نگاه کن وقتی که با تو راز و نیاز می کنم.
من گریخته ام به سوی تو هم اینک ، ودر میان دستهای توهستم .
خسته ودرمانده وزمین گیر،
در آغوش تو زار زار گریه می کنم و همه امید م
به توست وآنچه در دستهای توست .
تو می دانی که درونم چه می گذرد،
تو ازنیازهای من باخبری ،تو خوب مرا می شناسی وهیچ چیز از توپوشیده نیست .
پیش می تازم
دنیا بیاید وتماشا کند
بگذار همه ستارگان ، همه سنگ ها ، همه درخت ها ، همه خانه ها شاهد باشند
آسمان شاهد باش که در زیر سقف بلند تو
یک تنه با انبوهی کبیر از تانک ها و زره پوش ها وسربازان کفر روبرو شدم
لحظه ای تردید به دل راه ندادم
ذره ای از فعالیت شدید دست برنداشتم
مثل ماهی در حال سرخ شدن از نقطه ای به نقطه ای دیگر می غلطیدم
و رگبار گلوله در اطراف من می بارید
ومن نیز به چهار طرف تیراندازی می کردم
وسربازان کفر را بر خاک می ریختم
ای زمین تو شاهدی که خون از بدنم جاری بود
وبا خاک های تو گلی گلگون بوجود آورده بود
ومن ابا نداشتم که تا آخرین قطره خون خود را تسلیم کنم
احساس می کردم که عاشوراست و در حضور حسین می جنگم
واو چابکی وزبردستی مر اتحسین می کند
و از قربانی شدن در بارگاه عشق آگاهی دارد
او می داند که چقدر به او عاشقم وچگونه حاضرم که در راهش جان ببازم
به بهانه میلاد سلطان عشق امام حسین (ع)
وبه یاد آقا مرتضی که همیشه حرف هاش به دلم میشینه !!
دل تو ، عرصه ازلی خلقت است.
گوش کن ، که چه خوش ترنمی دارد در تپیدن :
حسین ، حسین ، حسین، حسین
نمی تپد ، بلکه حسین حسین می گوید.
کجاست آنکه زنجیر جاذبه را از پای اداده اش
بگشاید وهجرت کند،
از خود وبستگی هایش ،
تا از زمان ومکان فراتر رود و خود ار به قافله سال61 هجری
برساند ودر رکاب امام عشق به شهادت رسد ؟
و از آن پس دیگر ، این باد نیست که بر تو می وزد،
این تویی که برباد می وزی.
... جمعیت انگار سال هاست آب نخورده اند، انگار اصلا آب نخورده اند. با عجله کاسه های طلائی را پرآب می کنند. تصویر لرزان گنبد می افتد توی آب کاسه های طلائی، و می رسد به لب های تشنه. من هم کاسه ای را نصفه آب می کنم و آرام در پلاستیک را باز می کنم. سرش را بیرون می آورد و جمعیت را نگاه می کند. کاسه را می آورم نزدیکش. او هم نوک صورتی رنگش را توی کاسه می کند و آب می خورد. انگار خیلی تشنه بوده. انگار اصلا آب نخورده. کاسه را دوباره پر می کنم و خودم هم می نوشم. هم آب را، هم طلائی لرزان گنبد توی کاسه ی آب را. سلام می دهم به حسین(ع). کاسه را می گذارم سر جایش و می آیم سمت پنجره فولاد.
جمعیت آن جا بیشتر است، خیلی بیشتر. ده ها دست، گره شده در پنجره فولاد. پنجره فولادی که درست روبه روی ضریح آقاست. پنجره فولادی که سبز می زند، از بس پارچه ی سبز به آن بسته اند. و قفل ها، قفل هائی که انتظار دستی را می کشند که بدون کلید، همه ی قفل ها را باز می کند.
کبوتر را از توی پلاستیک در می آورم. می خواهد فرار کند، پرواز کند و برود. حواسم هست. حواسم هست هم فرار نکند و هم خیلی محکم توی دستم نگیرمش. یک وقت اذیت نشود. کبوتر های امام رضا(ع) را نباید اذیت کرد. او هم قرار است کبوتر حرم شود، از همین امشب. کبوتر را می آورم مقابل صورتم، توی چشم های ریز و سیاهش نگاه می کنم. سرم را کنار گوشش می آورم و زمزمه می کنم. به اش می گویم از امشب صاحبش امام رضا(ع) است. به اش می گویم دیگر کبوتر حرم شده. به اش می گویم یک وقت جائی نرود، از امام رضا(ع) جدا نشود. اما بعد فکر می کنم کدام کبوتر است که پایش ـ یا بهتر بگویم، بالش ـ به حرم باز شود و بعد هوس کند جای دیگری برود، جای دیگری پرواز کند؟ کجا بهتر از صحن و سرای آقا؟ کجا بهتر از سقاخانه و گنبد و پنجره فولاد؟ نه، کبوترم هیچ جائی نمی رود. فکر کنم تا آخر آخر عمرش، همین جا بماند. و باز زمزمه می کنم، حرف هائی که ته ته دلم مانده را به اش می گویم. چه خوب هم گوش می دهد. ازش می خواهم برود و همین حرف ها را بدون کم و زیاد به امام رضا(ع) بگوید. بعد می آیم کنار چادر برزنتی سبزی که روی داربست ها کشیده اند، کنار سقاخانه، رو به روی پنجره فولاد. کف صحن را زیرسازی می کنند و چادر را برای این زده اند که خرابی های بنائی، فضای قشنگ صحن را به هم نزنند.
دستانم را کم کم شل می کنم، و بعد یک دفعه می آورم بالا و کبوتر را پرتاب می کنم توی آسمان نورانی حرم. کبوتر بال می زند و چرخ می زند و صاف بالای چادر برزنتی سبز، مقابل آقا، رو به روی پنجره فولاد می نشیند. رو می کند به سمت آقا. تعجب می کنم. انتظار نداشتم همین اول کار، همه ی حرف هایم را به آقا بزند. کبوتر همان جا نشسته و انگار زمزمه می کند. نگاه می کنم به گنبد، به پنجره فولاد، و به کبوتری که از حالا دیگر کبوتر امام رضا(ع) است. چند دقیقه ای همان جا روی چادر برزنتی سبز، رو به آقا می نشیند، من هم کنار سقاخانه می ایستم.
و بعد کبوتر پرواز می کند، بال می زند و چرخ می زند و می آید روی سقاخانه، روی بام طلائی و گنبد شکلش. می نشیند کنار بقیه ی کبوتر های جلد حرم. کبوتر ها برایش جا باز می کنند. لابد با هم خوش و بش می کنند. لابد از او می پرسند این چند دقیقه، به آقا چه گفته. می دانم که به آن ها نمی گوید. آخر همه اش رازی بوده بین من و کبوتر و آقا!...