محجوب
بعضی وقتها به خاطر بعضی از دلایل هجرت لازمه ادامه حیاته!!!!
از این پس میهمان شما هستم در خانه جدید: http://mahjoooob.blogfa.com
دارم میرم پابوس امام رضا....
همین!
آشفته کن ای غم، دل طوفانی ما را
انکار کن ای کفر،مسلمانی ما را
شوریده سران صفت عشقیم،مگر تیغ
مرهم بنهد زخم پریشانی ما را
بر قامت ما پیرهن زخم بدوزید
تا پاک کند تهمت عریانی ما را
ای زخم شکوفا بگشا سحر وصل
گلخانه دربسته ژیشانی ما را
...
علیرضا قزوه
امشب، خیلی اتفاقی
برای همه چرایی هایم! این شعراز" ابتهاج" را پیدا کردم.
این هم شرح حالی است برای خودش!
همین!
من نه خود می روم،او مرا می کشد
کاه سرگشته را کهربا می کشد
چون گریبان زچنگش رها می کنم
دامنم را به قهر از قفا می کشد
دست وپا می زنم می رباید سرم
سر رها می کنم دست وپا می کشد
.....
لذت نان شدن زیر دندان او
گندمم را سوی آسیا می کشد
در پی اش می روم تا کجا می کشد.
میدانی رفیق ؟
پاییــز که بگذرد زمستان و بعد بهار می آید!
میدانی
خوب هم می دانی که
باید زرد شد گاهی،خشــک شد و باریـد
برای سبز شدن
برای خنک شدن و خنک وزیدن و باز باریدن
...
از همین حالا برای اسفند
دلم تنگ شده است
آنهم روزهای آخر رملی و بارانیش!!!
...
کاش قصه اسفند امسال ما تکرار سال پیش نباشد
کاش!!!
...
دعا کنید
همین!
به طور بسیار وحشتناکی پیشنهاد میکنم بخوانید:
طوفان دیگری در راه است/سید مهدی شجاعی/رمان
.
.
.
متانت و پختگی رفتار زینت به زنان پنجاه ساله میماند ولی برق چشمها و طراوت صورت، حکم میکند که قطعا پا به سن چهل نگذاشته. سی و هفت هشت سال را به زحمت اگر داشته باشد.
ولی... چه خوب مانده! بیکمترین چروکی در صورت. صورتی که سبزه نیست و سفید هم نیست. انگار هم ملاحت سبزه را دارد و هم روشنی و زیبایی سفید را. شاید سفید مات، با سایهای که چشمهای قهوهایاش بر روی صورت انداخته، ملیحتر شده. صورتی که به تناسب کشیده است، استخوانی نیست اما چیزی اضافه بر ضرورت زیبایی هم ندارد. لبها کوچک نیستند اما خوش فرم و به قاعدهاند و ابروهای پهن و کشیده، چه سامان خوبی به صورت بخشیدهاند.
زینت سینی چای را، کنار پتویی که حاج امین و مهندس بر روی آن نشستهاند میگذارد، رویش را سفتتر می گیرد و دو زانو بر زمین مینشیند.
رو گرفتن بیشتر زینت، حاج امین را ناگهان به خود میآورد و او را متوجه نگاه خیره خود میکند.
زینت چای را از سینی بر میدارد و جلوی میهمانهایش میگذارد.
شاید شگفتی از جوان ماندن زینت است که او را به خود مشغول کرده.
«چه جوان ماندهای زن با آن مشغولیتهایی که سابق داشتهای!»
.
.
.
و حالا من:
زخمم ها جانی بگیر کاش
کاش طوفان بگیرد
کاش...